بی + نهایت

...

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

۱۶آذر

گل سر نیست ولی موی سرم هست هنوز
تن من آب شد اما اثرم هست هنوز
*
جای سیلی زروی گونه من پاک نشد!
ردشلاق بروی کمرم هست هنوز
*
می توانم بخداباتو بیایم بابا
جان زهرا کمی ازبال وپرم هست هنوز
*
گفتم ای دختر شامی برو وطعنه نزن
سایه رحمت بابا به سرم هست هنوز
*
منکه از حرمله وزجر نخواهم ترسید
دختر فاطمه هستم جگرم هست هنوز
*
گفت که می زنمت اسم پدرراببری
گفتم ای زجر بزن چون سپرم هست هنوز
*
همه دم ناز کشیدو به دلم تسکین داد
جای شکر است که عمه به برم هست هنوز
*
بازمین خوردن من دیده خود می بندد
شره در چهره ساقی حرم هست هنوز
*
خاطرت هست که قنداق علی خونی بود؟
همه خاطره ها در نظرم هست هنوز
*
غصه معجر من رانخوری بابا جان
پاره شد معجرم اما به سرم هست هنوز...

علی کربلایی
۱۶آذر

بابا نبودی بعد تو بال و پرم ریخت

آتش گرفتم سوختم برگ و برم ریخت

بابای خوبم تا تو بودی خیمه هم بود

تا چشم بستی دشمنت سوی حرم ریخت

عمه صدا می زد همه بیرون بیایید

جا ماندم و آتش به روی چادرم ریخت

بابا، عمو، داداش، عموزاده، کجایید؟

مشتی حسود بد دهن دور و برم ریخت

چشمم، سرم، دستم، کف پاها و پهلوم ...

بابا سپاهِ درد روی پیکرم ریخت

موهای من بابا یکی هست و یکی نیست

ازبس که دست و سنگ و آتش بر سرم ریخت

هم گوشواره هم النگوی مرا برد

میخواست معجر را برد موی مرا برد

با سر رسیدی پس چرا پیکر نداری؟

تو هم که جای سالمی در سر نداری!

این موی آشفته چرا شانه نخورده؟

بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟

مثل خودم خیلی مصیبت ها کشیدی

اما تو مَردی و غم معجر نداری

قرآن نخوان بر روی نیزه، می زنندت

بنشین به زانویم اگر منبر نداری

هربارکه رفتی سفر چیزی خریدی

بابا از آن سوغات ها دیگر نداری؟ 
علی کربلایی