خیس از مرور خاطره های بهار بود
ابری که روی صندلی چرخدار بود
ابری که این پیاده رو او مچاله کرد
روزی پناه خستگی این دیار بود
آن روزها به گرده ی طوفان سوار بود
حالا به چشم رهگذران یک غریبه است
حالا چنان کتیبه ی زیر غبار بود
بین شلوغی جلوی دکّه مکث کرد
دعوا سر محاکمه ی شهردار بود
آن سوی پشت گاری خود ژست می گرفت
مرد لبوفروش سیاستمدار بود
از جنگ و صلح نسخه ی که پیچید ادامه داد:
اصرار بر ادامه ی جنگ انتخار بود
این سو کسی که جزوه ی کنکور می خرید
در چشمهاش نفرت از او اشکار بود
می خواست که فرار کند از پیاده رو
می خواست و ... به صندلی خود دچار بود
دستی به چرخ ها زد و سمت غروب رفت
ابری فشرده در صدد انفجار بود
خاموش کرد صاعقه های گلوش را
بغضی که روی صندلی چرخدار بود