بی + نهایت

...

۳۰فروردين

خیس از مرور خاطره های بهار بود

ابری که روی صندلی چرخدار بود

ابری که این پیاده رو او مچاله کرد

روزی پناه خستگی این دیار بود

آن روزها به گرده ی طوفان سوار بود

حالا به چشم رهگذران یک غریبه است

حالا چنان کتیبه ی زیر غبار بود

بین شلوغی جلوی دکّه مکث کرد

دعوا سر محاکمه ی شهردار بود

آن سوی پشت گاری خود ژست می گرفت

مرد لبوفروش سیاستمدار بود 

از جنگ و صلح نسخه ی که پیچید ادامه داد:

اصرار بر ادامه ی جنگ انتخار بود

این سو کسی که جزوه ی کنکور می خرید

در چشمهاش نفرت از او اشکار بود

می خواست که فرار کند از پیاده رو

می خواست و ... به صندلی خود دچار بود

دستی به چرخ ها زد و سمت غروب رفت

ابری فشرده در صدد انفجار بود

خاموش کرد صاعقه های گلوش را

بغضی که روی صندلی چرخدار بود

علی کربلایی
۲۷فروردين

یک روز با چند ورقه وارد مدرسه شد. به هر کدام از مربی ها یک ورقه داد

که بالایش نوشته بود:«حاسبوا قبل ان تحاسبوا». کمی پایین تر اسم چند

گناه را نوشته بود و جلوی هر کدام را خالی گذاشته بود.

بعد رو کرد به مربی ها و گفت: «بیایید هر شب چند لحظه کارهامون رو

بررسی کنیم و توی این برگه بنویسیم. ببینیم خدای نکرده چند بار دروغ گفتیم،

غیبت چند نفر رو کردیم، تهمت و بدبینی داشتیم یا نه، کارهای

خوبمون چه قدر بوده... . آخر ماه با یه نگاه به این برگه، حساب کار دستمون

میاد؛ می فهمیم چطور بندهای بودیم».

علی کربلایی
۲۷فروردين

علی کربلایی
۲۷فروردين

کوچه های شهر ما ویران نمی ماند عزیز

کار و بار عشق بی سامان نمی ماند عزیز

یک نفر فردا زمین را نور باران می کند عزیز

مهدی ما تا ابد پنهان نمی ماند عزیز 

اللهم عجل لولیک الفرج


علی کربلایی